دوشنبه


بدو كه روز كوتاهه

پائيز آخر راهه

هندونه رو آوردي؟

جوجه هاتو شمردي؟

زمستونه از فردا

مبارك باشه يلدا

شنبه


پنجشنبه


خاكم به سر گر به سرم خاك مي كنند

خاك وطن برفت چه خاكي به سر كنم

چهارشنبه

وطن...


وطن پرنده ي پر در خون

وطن شكفته گل در خون

وطن فلات شهيد و شهد

وطن خاكا به سر كن

وطن ترانه ي زنداني

وطن قصيده ي ويراني

ستاره ها اعداميان ظلمند

به خاك اگر چه ميريزند

سحر دوباره بر ميخيزند

بخوان كه دوباره بخواند

اين عشيره ي زنداني

گل سرود شكفتن را

بگو كه به خون بسرايد

اين قبيله ي قرباني

حرف آخر رفتن را

با دژخيمان اگر شكنجه

اگر بند است و شلاق و خنجر

اگر مسلسل و انگشتر

با ما تبار فدايي

با ما غرور رهايي

به نام آهن و گندم

اينك ترانه ي آزادي

اينك سرودن مردم

...


دارم نابود مي شم

يكي كمكم كنه
...
.....
.......
.........
يه روز تو زندگيم بودي
همين جا روبه روم بودي
اما آرزوم نبودي
فكر مي كردم از آسمون
بايد بياد يه روزي اون
تا آرزوم بشه تموم
يه اشتباهي كردم و
دل تورو شكستم و
نمي بخشم خودمو
حالا پشيمون شدم و
مي خوام تو باشي پيشم
و حق داري كه نبخشيم
شرمندتم كه ستاره داشتم و
دنبال اون مي گشتم و
شاكي ازين بودم كه من
ستاره اي ندارم
ستاره بود تو مشتم و
تكيه مي داد به پشتم و
احساسشو مي كشتم و
احساستو مي كشتم...





سه‌شنبه

خسته ام ...! خسته نبودنت ...!
خسته از روزهايي كه بي تو شب ميشود
و شبهايي كه باز هم بي تو ميگذرد
تا كه طلوعي و غروبي ديگر بيايند
و باز هم گذر زمانها كه بي تو ميگذرد ...!
ميگذرد ...!
ميگذرد و باز هم ميگذرد

رفتي ولي فضاي دلم تنگ ميشود

باور نميکنم که دلت سنگ ميشود

اي آشناي دير رسيده کجا روي

پاي ترانه در پي تو لنگ ميشود

در اين سکوت ممتد و تاريک بيکسي

بين من و تو فاصله فرسنگ ميشود

وقتي تو هم به خاطره ام فکر ميکني

غمنامه تو روي گلو چنگ ميشود

اي دلبري که دل به تو دادم چه ميکني

اينگونه بين من و خودم جنگ ميشود

عاشق نبوده اي که بداني ز رفتنت

از فرط تشنگي همه بيرنگ ميشود

در آرزوي داشتنت دلرباي من

تا آخرين نفس دل من تنگ ميشود
هر كه هستي باش اما كاش...
نه...
جز اينم آرزويي نيست
هر كه هستي باش
اما باش...
باش...
باش...
...
نق نق نحس ساعتا

دوشنبه



دیر هنگامی است

که نجوای پاک باران نیز مرا به آرامش فرا نمی خواند

و سکوت نیمه شب در خلوت دلتنگی هایش جایم نمی دهد .

شاید دیگر هرگز به خواب پاک اطلسی ها نروم !

ابرهای آسمان مرابه شوق نمی آورند

و دلتنگی هایم دیگر مأوایی ندارد .

سکوت را نمی شنوم

باز تن پوشم حریر سادگی

سر به روی بالش دلدادگی

باز می بینم خودم را توی خواب

انتهای کوچه آوارگی

یک نفر در زیر خاک سردفریادی کشید

مادری یا کودکی دادی کشید

دختری افسرده شد، افسرده شد

باز موهای درخت بید را بادی کشید

خنده ها را باد با خود می برد

دستها را، دیده ها را، باد با خود می برد
می سپارم هستیم را دست باد

هستیم را باد با خود می برد

مسافر گفت:

چهل سال است دنبال كسي هستم

كه باران شرح حال چشمان اوست

...


من کاغذ وقلم واتاقی که مدتیست...
هی فکر می کنم به اجاقی که مدتیست...
یک لحظه شعر می شوم اما نمی شود
روشن کنم دوباره چراغی که مدتیست...
هی جام پشت جام ومستم نمی کند
بی دستهای عاشق ساقی که مدتیست...
پیوسته باز سمت تو را می دهد نشان
در من صدای تلخ کلاغی که مدتیست...
هی شعر می شود وغزل گریه می کنم
هر پنجشنبه یاد تو داغی که مدتیست...
از این ردیف وقافیه هایی که مرده اند
دیگر کلافه ام وچراغی که مدتیست...

یکشنبه

مدارا

بيا با من مدارا كن كه من مجنونم و مستم
اگر از عاشقي پرسي بدان دلتنگ آن هستم
بيا با من مدارا كن كه من غمگين و دل خسته ام
اگر از درد من پرسي بدان لب را فرو بستم
بيا از غم شكايت كن كه من هم بند تو هستم
اگر از همدلي پرسي بدان نازك دلي خسته ام
بيا از درد حكايت كن كه من محتاج اين هستم
اگر از زخم دل پرسي بدان مرهم بر آن بستم
مجنونم و مستم به پاي تو نشستم
آخر ز بدي هات بيچاره شكستم
برو راه وفا آموز كه من بار سفر بستم
اگر از مقصدم پرسي بدان راه رها جستم
برو عشق از خدا آموز كه من دل را بر او بستم
اگر از عاقبت پرسي بدان از دام تو جستم
مجنونم و دستم به دامان تو بستم
هشيار شدم آخر از دام تو جستم
هر گه كه فتنه هاي جهان آيدم به ياد
***
نفرين به جنس آدم و نوع بشر كنم