سه‌شنبه


از ساعت متنفرم

از اين اختراع غريب بشر

كه مدام جاي خالي حضورت را

به رخ دلتنگي هايم ميكشد

دوشنبه

آخرين برگ سفر نامه ي باران اين ست:
كه زمين چركين است
...

خدايا ! خدايا !

تو با آن بزرگي

در آن آسمان ها

چنين آرزويي

بدين كوچكي را

تواني بر آورد آيا؟
بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست * بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن برون آ ، دمي ز ابر * كان چهره ي مشعشع تابانم آرزوست
گفتي به ناز بيش مرنجان مرا ، برو * آن گفتنت كه بيش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت كه برو شه به خانه نيست * وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست
يعقوب وار وا اسفا ها زنم همي * ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
والله كه شهر بي تو مرا حبس ميشود * آوارگي كوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت * شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او * آن نور روي موسي عمرانم آرزوست
زين خلق پر شكايت گريان شدم ملول * آن هاي و هوي و نعره ي مستانم آرزوست
گويا ترم ز بلبل اما ز اشك عام * مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر * كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود گشته ايم ما * گفت آنچه يافت مي نشود آنم آرزوست
پنهان ز ديده ها و همه ديده ها از اوست * آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ي ايمان و مست شد * كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست جعد يار * رقصي چنين ميانه ي ميدان آرزوست




پنجشنبه


با همه ي بي سر و سامانيم

باز به دنبال پريشانيم

طاقت فرسودگي ام هيچ نيست

در پي ويران شدني آنيم

آمده ام تا تو نگاهم كني

عاشق آن لحظه ي طوفاني ام

دل خوش گرماي كسي نيستم

آمده ام تا تو بسوزانيم

آمده ام با عطش سالها

تا تو كمي عشق بنوشانيم

ماهي برگشته ز دريا شدم

تا تو بگيري و بميرانيم

خوب ترين حادثه ميدانمت

خوب ترين حادثه ميداني ام ؟

حرف بزن بغض مرا باز كن

دير زمانيست كه باراني ام

حرف بزن ، حرف بزن سالهاست

تشنه ي يك صحبت طولاني ام...