پنجشنبه


تو مرا ياري داده اي

تو در كارم مرا ياري داده اي

من در كارت تورا ياري داده ام

و من

به خاطر اين من و تو

از خداوندگار سپاس گذارم

***

...

تو هر كه باشي
مرا دل شكسته و نوميد نخواهي كرد
من هيچ خيالي در سر ندارم
كه بخواهم تو كسي باشي
كه من مي خواهم باشي
يا رفتارت دلخواه من باشد
من بر آن نيستم
كه بخواهم آينده ي تورا پيش بيني كنم
من فقط مي خواهم تورا كشف كنم
تو مرا دل شكسته و نوميد نخواهي كرد
...

سه‌شنبه

دلواپس شادماني تو هستم


من همان اندازه

دلواپس شادماني توام

كه تو

دلواپس شادماني من

اگر تو خاطري آسوده نداشته باشي

من هم خاطري آسوده نخواهم داشت.


بيا تا برايت بگويم
چه اندازه
تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من
شبيخون حجم تورا
پيش بيني نمي كرد

یکشنبه

بي شك گريز از آفت نامردمي گر چاره گر بود
_
چون شهر صحرا نيز سرشار از بشر بود. . .
_

مرگ انسان

و اندر اين ايّام ، زهر در پياله و زهرمارم در سبوست
مرگ انسان از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور در ميان مردمي با اين مصيبت ها
صحبت از مرگ محبت نيست
گفتگو از مرگ انسانيت است. . .
بر ماسه ها نوشتم
"ديار هستي من از عشق توست سرشار اين را به ياد بسپار"
بر ماسه ها نوشتي
"اي هم زبان ديرين اين آرزوي ،پاك است اما به باد بسپار"

سيب

تو به من خنديدي و نميدانستي
من به چه دلهره
از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده
از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز سالهاست
كه در گوش من
آرام آرام
خش خش گام تو
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا باغچه ي كوچك ما
سيب نداشت؟!
از تير كژتابي تو آخر كمان شد قامتم
كاخت نگون باد اي فلك،با من چه بد تا ميكني

شنبه



فلسفه ي وزيدن باد
رقصيدن شاخه ها نيست
امتحان ريشه هاست

جمعه

نخستين نگاهي كه مارا به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
پر از شوق بودي
پر از شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سر گشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به سوي هم از دور ها پر گشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده ي عشق
چو يك نغمه ي شاد با هم شكفتيم
چه شب ها چه شبها كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس و نسترن، ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
ازين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم. . .چه مغرور بودم
من و تو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من و تو ندانسته، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم
چنان شاد ، خوش ،گرم ،پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا دريغا نديديم كه دستي درين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است
دريغا در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم
كه آب و گل عشق با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست من كور بودم
از آن روزها آه . . . عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم دنيا دگر گشته است
درين روزگاران بي روشنايي
درين تيره شب هاي غمگين كه ديگر
نداني كجايم ندانم كجايي
چو با ياد آن روز ها مي نشينم
چو ياد تورا پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشكي به همراه اين بيت ها مي فشانم:
نخستين نگاهي كه مارا به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي مارا
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم. . .
امشب دلم نمي خواد بخوابم
دلم پر غمه
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است. . .
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شهد و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
و ازين بي خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم جامه مدر نعره مزن هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي جز كه به سر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته ست عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو


باورم

نميشه

اين

خود

منم

يك جام پر از شراب دستت باشد

تا حال من خراب دستت باشد

اين چند هزارمين شب بي خوابيست

اي عشق فقط حساب دستت باشد

بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از كوي تو ليك عقب سر نگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
تو بمان و دگران واي به حال دگران
واي به حال دگران

تا حالا. . .

تا حالا هيچكس مثل تو ، دوستم نداشته بود.
تا حالا هيچكس رو مثل تو دوست نداشتم.
تا حالا هيچكس مثل تو رو دلم پا نذاشته بود.
تا حالا هيچكس مثل تو به من توهين نكرده بود.
تا حالا هيچكس رو مثل تو بي وفا نديده بودم.
تا حالا شنيدي كه ميگن:


قربان وفاي سگ ؟!!!

شادم


اين روزها كه مي گذرد
شادم ،

اين روزها كه مي گذرد

شادم كه مي گذرد اين روزها،

شادم كه
مي گذرد.

چهارشنبه

مي دونم كه مي دوني

آخ. . . نمي دوني. . . نمي دوني
نمي دوني چقدر دلم گرفته ، انقدر كه اگه الآن تو اخترك شازده كوچولو بودم،
ميشستم و باهاش 43 بار غروب خورشيد رو تماشا ميكردم.
نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده ،
انقدر كه فكر ميكنم ديگه نمي تونم ببينمت .
دلم گرفته ، تنگ شده ، نمي دوني چقدر
اما مي دونم كه مي دوني

هرگز مگو هرگز


سپيده كه سر بزند

در بيشه زار خزان زده ي ترديد

شايد دوباره گلي برويد

شبيه آنچه در بهار بوئيده ايم

پس به نام زندگي

هرگز مگو هرگز

دوشنبه

just For U

اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته كه بر گردن او ميبيني
دستي ست كه بر گردن ياري بوده است
***
گر مي نخوري ، طعنه مزن مستان را
بنياد مكن تو حيله و دستان را
تو غرّه بدان مشو كه مي مينخوري
صد لقمه خوري كه مي غلام است آن را

یکشنبه


درد من حصار بركه نيست

درد زيستن با ماهياني ست

كه فكر دريا به ذهنشان

خطور نكرده است

...نكند

نكند موسم سفر باشد، ساربان خفته و بي خبر باشد
بوي باران تازه ميايد، نكند بوي چشم تر باشد
سخني از وفا شنيده نشد، نكند گوش خلق كر باشد
نكند عشق در برابر عقل، دست از پاي درازتر باشد
نكند پرده چون فرو افتد، داستان، داستان زر باشد
زير اين نيم كاسه هاي قشنگ، نكند كاسه اي دگر باشد
نكند آنكه درس دين ميداد، از خداي پاك بي خبر باشد
همچونان سرو در برابر باد، نكند پاسخش تبر باشد

شنبه

روزگار غريبي ست نازنين

دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم
دلت را مي پويند مبادا شعله اي در آن نهان باشد
روزگار غريبي است نازنين
و عشق را کنار تيرک راهوند تازيانه مي زنند
عشق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبي است نازنين
و در اين بن بست کج و پيچ سرماآتش را
به سوخت بار سرود و شعر فروزان مي دارند
به انديشيدن خطر مکن روزگار غريبي است نازنين
آنکه بر در مي کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوي خانه نهان بايد کرد
دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم
دلت را مي پويند مبادا شعله اي در آن نهان باشد
روزگار غريبي است نازنين
نور را در پستوي خانه نهان بايد کردعشق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوري خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحي مي کنند
و ترانه را بر دهان کباب قناري بر آتش سوسن و ياس
شوق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
ابليس پيروز مست سور عزاي ما را بر سفره نشسته است
خداي را در پستوي خانه نهان بايد کرد
خداي را در پستوي خانه نهان بايد کرد

قاصدك

قاصدك ! هان ؟ چه خبر آوردي ؟ از كجا ، وز كه خبر آوردي؟
خوش خبر باشي اما ، اما گرد بام و در من بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا، نه ز ياري ،نه ز ديّار و دياري ، باري
برو آنجا كه بود گوشي و چشمي با كس ،برو آنجا كه تورا منتظرند
قاصدك در دل من همه كورند و كرند
دست بردار در ازين در وطن خويش غريب ،
شاهد تجربه هاي همه تلخ با دلم مي گويد
كه دروغي تو دروغ ، كه فريبي تو فريب
قاصدك ! هان ، ولي آخر اي واي ، راستي آيا رفتي با باد؟
با تو ام! آي ! كجا رفتي آي
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي جايي؟ در اجاقي ؟ طمع شعله نمي بندم
خردك شرري هست هنوز؟
قاصدك ! ابر هاي همه عالم هر روز ، در دلم مي گريند