جمعه

نخستين نگاهي كه مارا به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
پر از شوق بودي
پر از شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سر گشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به سوي هم از دور ها پر گشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده ي عشق
چو يك نغمه ي شاد با هم شكفتيم
چه شب ها چه شبها كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس و نسترن، ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
ازين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم. . .چه مغرور بودم
من و تو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من و تو ندانسته، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم
چنان شاد ، خوش ،گرم ،پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا دريغا نديديم كه دستي درين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است
دريغا در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم
كه آب و گل عشق با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست من كور بودم
از آن روزها آه . . . عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم دنيا دگر گشته است
درين روزگاران بي روشنايي
درين تيره شب هاي غمگين كه ديگر
نداني كجايم ندانم كجايي
چو با ياد آن روز ها مي نشينم
چو ياد تورا پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشكي به همراه اين بيت ها مي فشانم:
نخستين نگاهي كه مارا به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي مارا
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم. . .

هیچ نظری موجود نیست: