جمعه

با آنکه چو عمر بی وفایی / دارم همه عمر آرزویت

دوشنبه

نیستش
نمی دونم کجاست؟ چه میکنه؟
اما میدونم که ندارمش
هیچ وقت نخواستم که تورو با چشمات به یاد بیارم
نمی خواستم که تو رو تو گم ترین آرزوهام ببینم
نمیخواستم که بی تو به دیوارا بگم ...هنوزم... دوست دارم
آخه تو هول و ولای پریشونی و تورو نداشتن ،
تو گیر و دار : ای بابا !!! دل تو هیچ ، حال اون خوش...
ای بی مروت...
دیگه دلی میمونه ؟ که جوردل کبوتر بتپه؟
که با شما از جون زندگیش بگه؟ بگه که هنوز زنده س...
اگه صدا ،صدای منه ، نفس اگه نفس تو
بذار که اون خوش غیرتاش بدونن که دل ، دیگه دل نیست
دیگه دل نمیشه
نه دیگه
این واسه ما دل نمیشه

پنجشنبه

خسته ام از آرزوها ، آرزو های شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی ،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین پله های رو به پایین
سقف ها ی سرد و سنگین ،آسمان های اجاری
با نگاهی سر شکسته ،چشم هایی پینه بسته
خسته از درهای بسته،خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی نیمکت های خماری
رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم :
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی،باد خواهد برد باری...
روی میز خالی من صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیت ها ،نامی از ما یارگاری!

چهارشنبه

گفتی به ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست...

دوشنبه

افسردگی...
خاصیت روزهای خاکستری و گرفته ی پائیز...
دنیا را بد ساخته اند
کسی را که دوست داری تو را دوست نمی دارد
کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تورا دوست دارد
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند
و این یعنی رنج...

پنجشنبه

صبح وقتی چشمامو رو به اجبار باز می کنم که خوابم می آید !
شب وقتی چشمانم را به اجبار می بندم که خوابم نمی آید ...
تو فاصله ی این دو ... زندگی همونیه که روز ِ قبلش بود!
همون حس ها ... دلهره ها ... انتظار ها .... دوست داشتن ها ...حسرت ها .... خستگی ها ....
نه به شادیام چیزی اضافه می شه...نه از غمام چیزی کم میشه!
و من – شایدم تو – تظاهر کردنو خوب یاد گرفتیم! که:
اووووه ...نه بابا ...تا شقایق هست زندگی باید کرد
غصه نخور زندگی رنگارنگ
یه وقتایی دور شدنم قشنگه ......
من بی صدا به حال خودم گریه می کنم
شاید که در خیال خودم گریه می کنم
شاید خیال می کنی که از عشق خسته ام
یا اینکه از زوال خودم گریه می کنم
دارم برای چشم تو دیوانه می شوم
دارم برای حال خودم گریه می کنم
فالی بگیر ، حافظ چشمت دروغ نیست
امشب که من به فال خودم گریه می کنم
...! دلم گرفته ازین روزگار سرد
در سوگ ارتحال خودم گریه می کنم!

چهارشنبه

گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گر چه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد از تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالهاست که از دیده ی من رفتی و لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند
زیر خاکستر جسمم باقی ست
آتش سرکنده و سوزنده هنوز...
پس پشت مردمکانت فریاد کدام زندانیست
که این چنین مرا آوا می کنی؟
آخ عشق ...آآآآخ عشق...
رنگ آبی ات پیدا نیست...!
شب آمد روزگار دل تمام است
به دستت اختیار دل تمام است
من از چشم تو خواندم روز آغاز
که با این عشق کار دل تمام است!

پنجشنبه

با پاسخ من معلمان آشفتند
از هنجرشان هر چه در آمد گفتند
اما به خدا هنوز هم معتقدم
از جاذبه ی تو سیب ها می افتند
لالالالا بخواب دنیا خسیسه
واسه کمتر کسی خوب مینویسه
یکی لبهاش همیشه غرق خنده س
یکی پلکاش همیشه خیس خیسه

جمعه

چه بگویم به تو ای رفته زدست
بودم از مستی چشمان تو مست
این من سنگ پرست
مرگ بر آن که دلش را به دل سنگ تو بست...

شنبه

اسمتو رو سیگار نوشتم تا بسوزی و دود بشی
تا بتونم فراموشت کنم
اما نمی دونستم
که هر پکی که می زنم می ری تو نفسم...

پنجشنبه

گاهی دلم بی تاب آدم هایی است
که پاک دامن نیستند
اما دامنشان
امن ترین پناهگاه دنیاست

جمعه

به که پیغام دهم؟
به شباهنگ ، به شب مانده به راه؟
یا به انبوه کلاغان سیاه؟
به پرستو که سفر میکند از سردی فصل
یا به مرغان نکوچیده ی شهر؟
به که پیغام دهم
که به یادت هستم...؟

طفلی به نام شادی دیریست گم شده ست

با چشم های روشن براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هر کس نشانی از او دارد مارا خبر کند

این هم نشان ما:

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر...

شفیعی کدکنی

چهارشنبه

...
خاطرات را بگوئید بمیرند
کسی هست که آنها را تحمل نمی تواند کرد...
...

سه‌شنبه

رهگذر گفت: تو این دنیا واسه کسی حلوا خیر نمی کنن
مگه اینکه زحمت رو کم کرده باشه...
بوی حلوا میاد

شنبه


هر دم دردی از پی دردی ای سال

با این تن ناتوان چه کردی ای سال

رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت

صد سال سیاه برنگردی ای سال



سال نو مبارک...

با هر چه عشق نام تورا میتوان نوشت
با هر چه رود راه تورا میتوان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو میتوان گشود
سلام...حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن...
میخوای من اونی باشم که واقعا خودت میخوای من باشم؟! اگه اونی باشم که تو میخوای اونوقت دیگه من من نیست. یعنی من_ خودم نیستم...
ولم کنید...اون همه ی زندگی منه...اون همه کسه منه...اون همه ی عمر منه...اون همه ی نفس منه...اون همه ی رسوایی منه...
خدا حافظ...خداحافظ پرده نشین محفوظ گریه ها ...خدا حافظ...
خدا بیامرز قلب مهربونی داشت...
تف به این روزگار...تف...
اگه من اینکارو نکنم تو با این بابای پیزوری و اون ننه ی دست و پا چلفتیت که یه روزه تو این شهر شلوغ نفله میشید...
یعنی تو الآن خودتی؟
من خودم هستم ؛ بیخود این آینه را روبه روی خاطره مگیر...
بردش سر به نیستش کنه بنده خدارو...
ببین ... من یه آدم سرشته شده م ...جلز و ولز شده م...ب...بو...بود و نبودم اصلا مهم نیست......هیچی...
حالا برو ای مرگ...برادر...ای بیم ساده ی آشنا...تا تو دوباره باز آیی من هم دوباره عاشق خواهم شد...
واسه من مردن آسونه...کی گفته تو قراره بمیری؟
چشم هایش...
چشماش... یادم نمیره...نمیدونم چی بود؟ چی چی بود که یهو دوید تو زندگیم... با اون چشاش...آخ خ خ چشاش...
آرزوی امپراطوری داری؟ آرزوی کدخدا یی داری؟
خب آره ولی برام مهم نیست...
...به عصمت فاطمه ی زهرا این کارو میکنم...
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخواستم...
خدا بیامرزتش...
آخر چرا به خاک سیه مینشانیم؟
چرا گریه میکنی؟ بلند شو خودتوناراحت نکن. تو که انقدر پیزوری نبودی که؟
حقیقت داره ...؟؟!
آره حقیقت داره.
حقیقت داره؟
آره حقیقت داره...
اوس کریم اونایی رو که دوست دارهه زودتر میبره.
دنیا...مگه عوض میشه؟
آره.
جای من خالیست...جای من در زندگی خالیست...
دلم گرفته...دلم عجیب گرفته است...راستی خبرت بدهم...خواب دیدم خانه ای خریده ام.بی پرده؛بی پنجره، بی در بی دیوار...
پاشو...هیچ فکر نکردی ...هیچ فکر نکردی تو این برف و سرما یخ میزنی و بیچارمون میکنی؟
مرا سفر به کجا میبرد؟؟؟!!!
چی شده ؟ مشکلی پیش آمده؟
یه چیزی داره اذیتم میکنه...آخه تا کی؟...
مثل صدای اوست صدایت...او پاره ای از پیکر من بود...
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
حداحافظ ای نو بهار همیشه
....

جمعه

گل من گوش کن عزیزم گلدونت برات میخونه
تو کدوم باغ قشنگی ریشه هات زده جوونه
می دونم وسعت گلدون واسه تو کوچیک و تنگ بود
با تمام سادگی هاش واسه من اما قشنگ بود
گل من رفتی و گلدون میخونه برات عروسک
تو به آرزوت رسیدی باغ خوشبختیت مبارک
اما گاهی من میترسم که تو اونجا خوش نباشی
نکنه غصه بیاد و گل من پژمرده باشی
گل من خبر نداری دل گلدونت میگیره
اگه تو پژمرده باشی گلدونت برات میمیره
گل من نگو که اونجا دل تو برام میگیره
گل من نگو شکستی گلدونت برات بمیره
نکنه لگد شه ساقت زیر پای هر غریبه
ساده دل نباش گل من که دنیا پر از فریبه
نکنه یه وقت شکستی آخ داره اشکام میریزه
نمیدونی خاطر تو واسه من چقدر عزیزه...
______________________________
دریغ !!!!!!
بمون ولي به خاطر غرور خسته ام برو
برو ولي به خاطر دل شكسته ام بمون

به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شكسته ام ولي برو ، بريده ام ولي بيا

چه گيج حرف مي زنم ، چه ساده درد مي كشم
اسير قهر و آشتي ميون آب و آتشم

چه عاشقانه زيستم چه بي صدا گريستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بي تو نيستم

تو را نفس كشيدم و به گريه با تو ساختم
چه دير عاشقت شدم چه ديرتر شناختم

تو با مني و بي توأم ببين چه گريه آوره
سكوت کن سکوت کن سكوت حرف آخره

ببين چه سرد و بي صدا ببين چه صاف و ساده ام
گلي كه دوست داشتم به دست باد داده ام

بمون كه بي تو زندگي تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافي گناهمه

پنجشنبه


با دلي تنگ به جبران گناهي كه نكردم

گريه ها كردم و بر آتش دل اشك فشاندم

ناگزير اشك فشان غم زده از كوي تو رفتم

نا اميدانه ز دل آه غريبانه كشيدم

تا به سوي دل تنها شده مستانه بگريم

نيمه جان پيكر خود تا در ميخانه كشيدم

سه‌شنبه

...

-آخه چه مرگته؟ چي از جونم ميخواي؟ چرا راحتم نميذاري؟
- چرا باهام اينطوري حرف ميزني؟
- آخه خسته م كردي...چي ميخواي كه انقدر پريشوني؟
- من فقط يه كم آرامش ميخوام...همين
- طفلي دل غمگين كوچولوي من ...من كه نشكستمت داري از من انتقام ميگيري!
- چه تمناي محالي دارم...خنده ام ميگيرد
-...
ساقيا امشب صدايم با صدايت ساز نيست
يا که من مست و خرابم يا که سازت ساز نيست
ساقيا امشب مخالف مينوازد تار تو
يا که من بسيار مستم يا که تارت تار نيست

دوشنبه


و عسي ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم
و عسي ان تحبوا شيئا و هو شر‍ لكم
و الله يعلم و انتم لا تعلمون

و چه بسيارند چيزهايي كه شما نسبت به آن كراهت داريد و به نفع شماست

و چه بسيارند چيزهايي كه شما دوست داريد و به ضرر شماست

و خدا ميداند و شما نميدانيد

(بقره/216)

سه‌شنبه


از ساعت متنفرم

از اين اختراع غريب بشر

كه مدام جاي خالي حضورت را

به رخ دلتنگي هايم ميكشد

دوشنبه

آخرين برگ سفر نامه ي باران اين ست:
كه زمين چركين است
...

خدايا ! خدايا !

تو با آن بزرگي

در آن آسمان ها

چنين آرزويي

بدين كوچكي را

تواني بر آورد آيا؟
بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست * بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن برون آ ، دمي ز ابر * كان چهره ي مشعشع تابانم آرزوست
گفتي به ناز بيش مرنجان مرا ، برو * آن گفتنت كه بيش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت كه برو شه به خانه نيست * وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست
يعقوب وار وا اسفا ها زنم همي * ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
والله كه شهر بي تو مرا حبس ميشود * آوارگي كوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت * شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او * آن نور روي موسي عمرانم آرزوست
زين خلق پر شكايت گريان شدم ملول * آن هاي و هوي و نعره ي مستانم آرزوست
گويا ترم ز بلبل اما ز اشك عام * مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر * كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود گشته ايم ما * گفت آنچه يافت مي نشود آنم آرزوست
پنهان ز ديده ها و همه ديده ها از اوست * آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ي ايمان و مست شد * كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست جعد يار * رقصي چنين ميانه ي ميدان آرزوست




پنجشنبه


با همه ي بي سر و سامانيم

باز به دنبال پريشانيم

طاقت فرسودگي ام هيچ نيست

در پي ويران شدني آنيم

آمده ام تا تو نگاهم كني

عاشق آن لحظه ي طوفاني ام

دل خوش گرماي كسي نيستم

آمده ام تا تو بسوزانيم

آمده ام با عطش سالها

تا تو كمي عشق بنوشانيم

ماهي برگشته ز دريا شدم

تا تو بگيري و بميرانيم

خوب ترين حادثه ميدانمت

خوب ترين حادثه ميداني ام ؟

حرف بزن بغض مرا باز كن

دير زمانيست كه باراني ام

حرف بزن ، حرف بزن سالهاست

تشنه ي يك صحبت طولاني ام...

سه‌شنبه

ميدونم گاهگاهي به اينجا سر ميزني
همون طور كه يادت به روحم چنگ ميزنه
اما ميخوام بدوني
اين نوشته ها
اين همه احساس
واسه تو نيست
شايد يه كم بي رحمانه باشه اما ...
واسه تو نيست
به خودت نگير لطفا
( قرار بود ماندني ترين ماني در ماندگار ترين لحظه هام باشي)
خدا رو شكر كه نموندي
در درد و دلمو باز نميكنم فقط ميخواستم بدوني
واسه تو نيست
امروز تو يه كتاب خوندم كه ما آدما تو دنيا به دو تا قدرت معتقديم : خير و شر
نوشته بود كائنات همه اش خيره . اين ما آدما هستيم كه با افكار منفي مون شر رو به وجود مياريم
فقط يه قدرت تو دنيا هست : خدا
كه سر چشمه ي همه ي خيرات و بركاته
اگه به اين قدرت مطلق معتقد باشيم
دنيا مال ماست

پنجشنبه


مست مستم ... مشكن قدر خود اي پنجه ي غم

من به ميخانه ام امشب ، تو برو جاي دگر...
شنيدم كه چون قوي زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ،تنها نشيند به موجي
رود گوشه اي دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزلها بميرد
گروهي بر آنند كاين مرغ شيدا
كجا عاشقي كرد، آنجا بميرد
شب مرگ،از بيم آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نكته گيرم كه باور نكردم
نديدم كه قويي به صحرا بميرد
چو روزي به آغوش دريا برآمد
شبي هم در آغوش دريا بميرد
تو درياي من بودي ...آغوش وا كن
كه ميخواهد اين قوي زيبا بميرد

دوشنبه


بدو كه روز كوتاهه

پائيز آخر راهه

هندونه رو آوردي؟

جوجه هاتو شمردي؟

زمستونه از فردا

مبارك باشه يلدا

شنبه


پنجشنبه


خاكم به سر گر به سرم خاك مي كنند

خاك وطن برفت چه خاكي به سر كنم

چهارشنبه

وطن...


وطن پرنده ي پر در خون

وطن شكفته گل در خون

وطن فلات شهيد و شهد

وطن خاكا به سر كن

وطن ترانه ي زنداني

وطن قصيده ي ويراني

ستاره ها اعداميان ظلمند

به خاك اگر چه ميريزند

سحر دوباره بر ميخيزند

بخوان كه دوباره بخواند

اين عشيره ي زنداني

گل سرود شكفتن را

بگو كه به خون بسرايد

اين قبيله ي قرباني

حرف آخر رفتن را

با دژخيمان اگر شكنجه

اگر بند است و شلاق و خنجر

اگر مسلسل و انگشتر

با ما تبار فدايي

با ما غرور رهايي

به نام آهن و گندم

اينك ترانه ي آزادي

اينك سرودن مردم

...


دارم نابود مي شم

يكي كمكم كنه
...
.....
.......
.........
يه روز تو زندگيم بودي
همين جا روبه روم بودي
اما آرزوم نبودي
فكر مي كردم از آسمون
بايد بياد يه روزي اون
تا آرزوم بشه تموم
يه اشتباهي كردم و
دل تورو شكستم و
نمي بخشم خودمو
حالا پشيمون شدم و
مي خوام تو باشي پيشم
و حق داري كه نبخشيم
شرمندتم كه ستاره داشتم و
دنبال اون مي گشتم و
شاكي ازين بودم كه من
ستاره اي ندارم
ستاره بود تو مشتم و
تكيه مي داد به پشتم و
احساسشو مي كشتم و
احساستو مي كشتم...





سه‌شنبه

خسته ام ...! خسته نبودنت ...!
خسته از روزهايي كه بي تو شب ميشود
و شبهايي كه باز هم بي تو ميگذرد
تا كه طلوعي و غروبي ديگر بيايند
و باز هم گذر زمانها كه بي تو ميگذرد ...!
ميگذرد ...!
ميگذرد و باز هم ميگذرد

رفتي ولي فضاي دلم تنگ ميشود

باور نميکنم که دلت سنگ ميشود

اي آشناي دير رسيده کجا روي

پاي ترانه در پي تو لنگ ميشود

در اين سکوت ممتد و تاريک بيکسي

بين من و تو فاصله فرسنگ ميشود

وقتي تو هم به خاطره ام فکر ميکني

غمنامه تو روي گلو چنگ ميشود

اي دلبري که دل به تو دادم چه ميکني

اينگونه بين من و خودم جنگ ميشود

عاشق نبوده اي که بداني ز رفتنت

از فرط تشنگي همه بيرنگ ميشود

در آرزوي داشتنت دلرباي من

تا آخرين نفس دل من تنگ ميشود
هر كه هستي باش اما كاش...
نه...
جز اينم آرزويي نيست
هر كه هستي باش
اما باش...
باش...
باش...
...
نق نق نحس ساعتا

دوشنبه



دیر هنگامی است

که نجوای پاک باران نیز مرا به آرامش فرا نمی خواند

و سکوت نیمه شب در خلوت دلتنگی هایش جایم نمی دهد .

شاید دیگر هرگز به خواب پاک اطلسی ها نروم !

ابرهای آسمان مرابه شوق نمی آورند

و دلتنگی هایم دیگر مأوایی ندارد .

سکوت را نمی شنوم

باز تن پوشم حریر سادگی

سر به روی بالش دلدادگی

باز می بینم خودم را توی خواب

انتهای کوچه آوارگی

یک نفر در زیر خاک سردفریادی کشید

مادری یا کودکی دادی کشید

دختری افسرده شد، افسرده شد

باز موهای درخت بید را بادی کشید

خنده ها را باد با خود می برد

دستها را، دیده ها را، باد با خود می برد
می سپارم هستیم را دست باد

هستیم را باد با خود می برد

مسافر گفت:

چهل سال است دنبال كسي هستم

كه باران شرح حال چشمان اوست

...


من کاغذ وقلم واتاقی که مدتیست...
هی فکر می کنم به اجاقی که مدتیست...
یک لحظه شعر می شوم اما نمی شود
روشن کنم دوباره چراغی که مدتیست...
هی جام پشت جام ومستم نمی کند
بی دستهای عاشق ساقی که مدتیست...
پیوسته باز سمت تو را می دهد نشان
در من صدای تلخ کلاغی که مدتیست...
هی شعر می شود وغزل گریه می کنم
هر پنجشنبه یاد تو داغی که مدتیست...
از این ردیف وقافیه هایی که مرده اند
دیگر کلافه ام وچراغی که مدتیست...

یکشنبه

مدارا

بيا با من مدارا كن كه من مجنونم و مستم
اگر از عاشقي پرسي بدان دلتنگ آن هستم
بيا با من مدارا كن كه من غمگين و دل خسته ام
اگر از درد من پرسي بدان لب را فرو بستم
بيا از غم شكايت كن كه من هم بند تو هستم
اگر از همدلي پرسي بدان نازك دلي خسته ام
بيا از درد حكايت كن كه من محتاج اين هستم
اگر از زخم دل پرسي بدان مرهم بر آن بستم
مجنونم و مستم به پاي تو نشستم
آخر ز بدي هات بيچاره شكستم
برو راه وفا آموز كه من بار سفر بستم
اگر از مقصدم پرسي بدان راه رها جستم
برو عشق از خدا آموز كه من دل را بر او بستم
اگر از عاقبت پرسي بدان از دام تو جستم
مجنونم و دستم به دامان تو بستم
هشيار شدم آخر از دام تو جستم
هر گه كه فتنه هاي جهان آيدم به ياد
***
نفرين به جنس آدم و نوع بشر كنم

جمعه


اگر در اين دنيا هيچ جايي

براي آرامش وجود ندارد

و اگر تمام روياهاي ما از

عشق ، عدالت و آزادي

يك خيال بيهوده است

پس چرا خداوند مارا آفريد؟!!!

چهارشنبه

بوي باران تازه مي آيد
نكند بوي چشم تر باشد...

یکشنبه

...


دلم احساس غم دارد

درين انبوه ويراني

كمي تا قسمتي ابري

و شايد باز باراني

شنبه

ديوونه ترين

من كه ديوونه ترينم
واسه تو عاشق ترينم
واسه چي كنار تو من
شب و روز غصه مي بينم
مني كه برات ميميرم
توي عشق تو اسيرم
اگه تو هوا نباشي
از كجا نفس بگيرم
با كدوم زبون بگم من
كه تويي تموم جونم
با كدوم آتيش دنيا
اين تنم رو بسوزونم
من غرورم رو شكستم
دل به اين ترانه بستم
فداي نامهربونيت
باز ميگم عاشقت هستم
ديگه از دلم چي ميخواي
جز هواي عاشقونه
ميشه ازصدام بفهمي
كه داره تورو ميخونه
به قول شازده كوچولو :
هميشه يه پاي قضيه لنگه
حالا كي ميدونه چرا؟؟!!!

خدايا !

كمكم

كن

نصيب من

از عشق تو

هميشه

بي نصيبيه

...


تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام

دوشنبه


فقط ميخوام تنها باشم همين

پنجشنبه


تو مرا ياري داده اي

تو در كارم مرا ياري داده اي

من در كارت تورا ياري داده ام

و من

به خاطر اين من و تو

از خداوندگار سپاس گذارم

***

...

تو هر كه باشي
مرا دل شكسته و نوميد نخواهي كرد
من هيچ خيالي در سر ندارم
كه بخواهم تو كسي باشي
كه من مي خواهم باشي
يا رفتارت دلخواه من باشد
من بر آن نيستم
كه بخواهم آينده ي تورا پيش بيني كنم
من فقط مي خواهم تورا كشف كنم
تو مرا دل شكسته و نوميد نخواهي كرد
...

سه‌شنبه

دلواپس شادماني تو هستم


من همان اندازه

دلواپس شادماني توام

كه تو

دلواپس شادماني من

اگر تو خاطري آسوده نداشته باشي

من هم خاطري آسوده نخواهم داشت.


بيا تا برايت بگويم
چه اندازه
تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من
شبيخون حجم تورا
پيش بيني نمي كرد

یکشنبه

بي شك گريز از آفت نامردمي گر چاره گر بود
_
چون شهر صحرا نيز سرشار از بشر بود. . .
_

مرگ انسان

و اندر اين ايّام ، زهر در پياله و زهرمارم در سبوست
مرگ انسان از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور در ميان مردمي با اين مصيبت ها
صحبت از مرگ محبت نيست
گفتگو از مرگ انسانيت است. . .
بر ماسه ها نوشتم
"ديار هستي من از عشق توست سرشار اين را به ياد بسپار"
بر ماسه ها نوشتي
"اي هم زبان ديرين اين آرزوي ،پاك است اما به باد بسپار"

سيب

تو به من خنديدي و نميدانستي
من به چه دلهره
از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده
از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز سالهاست
كه در گوش من
آرام آرام
خش خش گام تو
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا باغچه ي كوچك ما
سيب نداشت؟!
از تير كژتابي تو آخر كمان شد قامتم
كاخت نگون باد اي فلك،با من چه بد تا ميكني

شنبه



فلسفه ي وزيدن باد
رقصيدن شاخه ها نيست
امتحان ريشه هاست

جمعه

نخستين نگاهي كه مارا به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
پر از شوق بودي
پر از شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سر گشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به سوي هم از دور ها پر گشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده ي عشق
چو يك نغمه ي شاد با هم شكفتيم
چه شب ها چه شبها كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس و نسترن، ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
ازين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم. . .چه مغرور بودم
من و تو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من و تو ندانسته، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم
چنان شاد ، خوش ،گرم ،پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا دريغا نديديم كه دستي درين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است
دريغا در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم
كه آب و گل عشق با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست من كور بودم
از آن روزها آه . . . عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم دنيا دگر گشته است
درين روزگاران بي روشنايي
درين تيره شب هاي غمگين كه ديگر
نداني كجايم ندانم كجايي
چو با ياد آن روز ها مي نشينم
چو ياد تورا پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشكي به همراه اين بيت ها مي فشانم:
نخستين نگاهي كه مارا به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي مارا
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم. . .
امشب دلم نمي خواد بخوابم
دلم پر غمه
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است. . .
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شهد و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
و ازين بي خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم جامه مدر نعره مزن هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي جز كه به سر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته ست عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو


باورم

نميشه

اين

خود

منم

يك جام پر از شراب دستت باشد

تا حال من خراب دستت باشد

اين چند هزارمين شب بي خوابيست

اي عشق فقط حساب دستت باشد

بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از كوي تو ليك عقب سر نگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
تو بمان و دگران واي به حال دگران
واي به حال دگران

تا حالا. . .

تا حالا هيچكس مثل تو ، دوستم نداشته بود.
تا حالا هيچكس رو مثل تو دوست نداشتم.
تا حالا هيچكس مثل تو رو دلم پا نذاشته بود.
تا حالا هيچكس مثل تو به من توهين نكرده بود.
تا حالا هيچكس رو مثل تو بي وفا نديده بودم.
تا حالا شنيدي كه ميگن:


قربان وفاي سگ ؟!!!

شادم


اين روزها كه مي گذرد
شادم ،

اين روزها كه مي گذرد

شادم كه مي گذرد اين روزها،

شادم كه
مي گذرد.

چهارشنبه

مي دونم كه مي دوني

آخ. . . نمي دوني. . . نمي دوني
نمي دوني چقدر دلم گرفته ، انقدر كه اگه الآن تو اخترك شازده كوچولو بودم،
ميشستم و باهاش 43 بار غروب خورشيد رو تماشا ميكردم.
نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده ،
انقدر كه فكر ميكنم ديگه نمي تونم ببينمت .
دلم گرفته ، تنگ شده ، نمي دوني چقدر
اما مي دونم كه مي دوني

هرگز مگو هرگز


سپيده كه سر بزند

در بيشه زار خزان زده ي ترديد

شايد دوباره گلي برويد

شبيه آنچه در بهار بوئيده ايم

پس به نام زندگي

هرگز مگو هرگز

دوشنبه

just For U

اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته كه بر گردن او ميبيني
دستي ست كه بر گردن ياري بوده است
***
گر مي نخوري ، طعنه مزن مستان را
بنياد مكن تو حيله و دستان را
تو غرّه بدان مشو كه مي مينخوري
صد لقمه خوري كه مي غلام است آن را

یکشنبه


درد من حصار بركه نيست

درد زيستن با ماهياني ست

كه فكر دريا به ذهنشان

خطور نكرده است

...نكند

نكند موسم سفر باشد، ساربان خفته و بي خبر باشد
بوي باران تازه ميايد، نكند بوي چشم تر باشد
سخني از وفا شنيده نشد، نكند گوش خلق كر باشد
نكند عشق در برابر عقل، دست از پاي درازتر باشد
نكند پرده چون فرو افتد، داستان، داستان زر باشد
زير اين نيم كاسه هاي قشنگ، نكند كاسه اي دگر باشد
نكند آنكه درس دين ميداد، از خداي پاك بي خبر باشد
همچونان سرو در برابر باد، نكند پاسخش تبر باشد

شنبه

روزگار غريبي ست نازنين

دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم
دلت را مي پويند مبادا شعله اي در آن نهان باشد
روزگار غريبي است نازنين
و عشق را کنار تيرک راهوند تازيانه مي زنند
عشق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبي است نازنين
و در اين بن بست کج و پيچ سرماآتش را
به سوخت بار سرود و شعر فروزان مي دارند
به انديشيدن خطر مکن روزگار غريبي است نازنين
آنکه بر در مي کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوي خانه نهان بايد کرد
دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم
دلت را مي پويند مبادا شعله اي در آن نهان باشد
روزگار غريبي است نازنين
نور را در پستوي خانه نهان بايد کردعشق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوري خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحي مي کنند
و ترانه را بر دهان کباب قناري بر آتش سوسن و ياس
شوق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
ابليس پيروز مست سور عزاي ما را بر سفره نشسته است
خداي را در پستوي خانه نهان بايد کرد
خداي را در پستوي خانه نهان بايد کرد

قاصدك

قاصدك ! هان ؟ چه خبر آوردي ؟ از كجا ، وز كه خبر آوردي؟
خوش خبر باشي اما ، اما گرد بام و در من بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا، نه ز ياري ،نه ز ديّار و دياري ، باري
برو آنجا كه بود گوشي و چشمي با كس ،برو آنجا كه تورا منتظرند
قاصدك در دل من همه كورند و كرند
دست بردار در ازين در وطن خويش غريب ،
شاهد تجربه هاي همه تلخ با دلم مي گويد
كه دروغي تو دروغ ، كه فريبي تو فريب
قاصدك ! هان ، ولي آخر اي واي ، راستي آيا رفتي با باد؟
با تو ام! آي ! كجا رفتي آي
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي جايي؟ در اجاقي ؟ طمع شعله نمي بندم
خردك شرري هست هنوز؟
قاصدك ! ابر هاي همه عالم هر روز ، در دلم مي گريند