پنجشنبه

صبح وقتی چشمامو رو به اجبار باز می کنم که خوابم می آید !
شب وقتی چشمانم را به اجبار می بندم که خوابم نمی آید ...
تو فاصله ی این دو ... زندگی همونیه که روز ِ قبلش بود!
همون حس ها ... دلهره ها ... انتظار ها .... دوست داشتن ها ...حسرت ها .... خستگی ها ....
نه به شادیام چیزی اضافه می شه...نه از غمام چیزی کم میشه!
و من – شایدم تو – تظاهر کردنو خوب یاد گرفتیم! که:
اووووه ...نه بابا ...تا شقایق هست زندگی باید کرد

۳ نظر:

گلابی گفت...

ما مجبوریم به زندگی ... این تاوان اشتباهیه که حضرت آدم کرد و فریبی که از مادر حوا خورد ... یه جایی خوندم زندگی شاید مهمانی باشه که تو دوست نداری بری اما حالا که دعوت شدی توی مهمانی بدرخش ...
مام مجبوریم زندگی کنیم ... چه شقایق باشه ، و چه شقایق نباشه ...

گلابی گفت...

شايد آن روز كه سهراب نوشت : تا شقايق هست زندگي بايد كرد، خبري از دل پر درد گل ياس نداشت، بايد اينجور نوشت، هر گلي هم باشي، چه شقايق چه گل سوسن و ياس، زندگی اجبارست.

گلابی گفت...

آز اینکه به وبلاگ من سر زدی ازت ممنونم ...
خدا کنه همیشه شاد باشی ...
نبینم اشک تو چشمات ...
اما خانمی مطلب من که شاد بود شما چرا گریه ات گرفت ؟؟؟
به هر حال برداشت شما از مطلب شاید غمگین بوده ، برای این اشک هم حتما استدلالی داری ... در کل من عذر میخوام که باعث ناراحتیت شدم ...